بعضی وقتا، کاملا غیر قابل پیش بینی، احساس خفگی توام با ناامیدی می‌کنم. حس می‌کنم توی جعبه‌ی کوچکی محبوسم و برای رهایی باید به دیواره‌های جعبه ضربه بزنم. دلم می‌خواد به راحتی نفس بکشم اما نمی‌شه. اینجور مواقع احساس می‌کنم نیاز دارم به حرف زدن و از یاس هام گفتن. از یاس‌های بی شمارم گفتن. دلم می‌خواد حس بدم رو نسبت به سرنوشت خودم و عزیزانم فریاد بزنم. احتیاج دارم به شنیده شدن توسط کسی که مانع سقوط بیشترم به عمق سیاهی و تاریکی بشه. کسی که مچ دستم رو بچسبه و اجازه نده بیشتر از اون توی اوهام و یاس‌ها و تصوراتم فرو برم. اینطور مواقع برای من، مرز واقعیت و خیال از بین می‌ره و نمی‌تونم بین این دو تفاوتی قائل شم. بدترین اتفاقات رو حقیقی تر و واقعی تر از هر واقعیتی می‌بینم. توانایی مدیریت خودم رو از دست می‌دم و هیچ اشرافی به اوضاع ندارم. دیشب وسط خوندن اصول خدمات همینطور شدم. سرم رو گذاشتم روی دستم و زار زار اشک ریختم. بیماری ‌ها و توضیحات شون رو تصور می‌کردم و هر کدوم از عزیزانم رو بهشون مبتلا. در‌ اون لحظه من دختری بودم که قرار بود فردا از امتحان بهداشت (!) نمره‌ی زیر ده بگیره و بیفته. قرار بود در سال‌های آتی به خودش و رشته‌ش فحش بده. در نظرش ارتباط پدر و مادرش شکراب ترین بود و خودش افتضاح ترین. حس می‌کرد مادر بزرگش تنها ترین مادربزرگ ه و همین فکر ، تمام غم دنیا رو به عمق وجوش شره می‌کرد . حس می‌کرد وجودش باعث سو تربیت برادر کوچکترش شده. موجودی بود که جو خونه رو به یمن حضورش متشنج می‌کرد. روابط دانشگاهش رو سطحی ترین و مصلحتی ترین روابط ممکن می‌دید. تا فردا صبح قرار بود زمان، در چگال ترین حالت، کند بگذره. علی کافه و شب بیداری ختم بشن به امتحانی که هیچ کدوم از سوالاتش رو بلد نیست. جزوه‌ای که تموم نمی‌شه. زندگی ای که اشغاله ، گنده ، مزخرفه.

گریه می‌کردم و سعی می‌کردم برگردم به خوندن جز‌وه. از لابه‌لای اشک‌هام خطوط و حروف واضح نبودن. بلند شدم از پشت میز و کمی مقابل ایینه اشک ریختم و با خودم حرف زدم. آرومتر شدم. کمی که گذشت دیگه دلم شرحه شرحه نبود. بند دلم پاره نبود. توی ذهنم حساب کردم ۲۲ روز دیگه تا تایم مشاوره م زمان باقی‌ه. نفسی کشیدم و برگشتم پشت میز . وضعیت سفید شده بود و می‌شد به درس خوندن ادامه داد. 

امروز امتحان اصول رو دادم. با یک تست غلط از ۳۰ تا. تفاوت زیادی هست مابین برداشت‌های ما و واقعیت. ولی من هربار زیر هر برداشت له می‌شم.

+

به طرز بدی احساس بی رغبتی می‌کنم به زندگی. زندگی شده ته مونده‌ی ظرف ذرت مکزیکی. آخرین برش پیتزا. اونقدر ازش دده ام که تحت هیچ شرایطی حاضر به بلعیدنش نیستم. از رخوتم همین بس که ۱۰ روز تمام ، به طور دقیق، فقط خوابیدم و دسشویی رفتم و ناهار خوردم و شام و چای. حتی امتناع کردم از حمام رفتن و جمع کردن کرکره‌ی پنجره م، اتاق م از بعد از مستقر شدن من در شکمش، تاریک ترین روزاشو تجربه می‌کنه. من حتی ابا دارم از مکالمه‌های طولانی . بعد تو برای روشن کردنم نسبت به تغییر رشته، از سختی‌های کشیک می‌گی ؟ واقعا تصور می‌کنی منی که تا این حد مبتلا به رکود و سم ، مقابل دشواری ها سینه سپر می کنم؟ اگر به من باشه دلم می‌خواد بزنم زیر همه‌چیز . یه کوله بردارم و پشت اولین وانت رونده به خارج از شهر رو بچسبم و ببینم بعدش چی پیش میاد.

حالا می‌فهمی چرا نه گفتم به موقعیت کاری اخیرم ؟

+

ع.  یازدهم میاد اینجا. چه خوب. اخرین بار که با فراغت و رهایی خیابون ‌ها رو متر کردم و مقابل کسی راحت بودم ۳۰ آذر بود که ع. به مناسبت شب یلدا اینجا بود. باز هم میاد. باز هم می‌تونم با دوستی از گذشته معاشرت کنم و بیشتر از هر وقتی خودم باشم. متنفرم از روابطم با آدم های دانشکده.

+

آناتومی رو گند زدم. گندترین نمره‌ی کارنامه. گندترین نمره‌ی تمام ادوار زندگیم.

+

دیشب وقتی داشتم خفه می‌شدم، به این فکر کردم چرا وبلاگ نه؟ چرا این‌جا برای تخلیه شدن نه؟ فلذا تا مدت‌ها سرشاره از غرغر و های های و عرعر.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دان وب| کامپیوتر | danweb روستای پیرآباد دورود لرستان لینکدونی مخصوص مازندران پانوراما طرح رمان عشق پردردسر وب سایت چاپی معرفی کالا و خدمات بهداشتی و درمانی Nichole شهر مجازی ایتراست Derrick