چند روز قبل از سینماتیکت سانس ساعت سه «در جست و جوی فریده» رو رزرو کردم. فیلم وقتی اکران میشه که حداقل پنج بلیط فروش رفته باشه. تا آخرین لحظه دائم پلان رو چک میکردم تا ببینم به جز من هم کسی رزرو کرده ؟ ولی هریار مواجه میشدم با پلانی که تمام صندلیهاش خاکستری اند جز یکی ! صندلی من! امیدم به فروش بلیط گیشه بود، ولی با وجود فیلمهای جشنواره چقدر احتمال داره یه نفر بزنه به سرش و بلیط یکی از مستندهای هنر و تجربه رو بخره ؟ وقتی رسیدم اولین چیزی که حس کردم جو جشنواره بود! استندهای بنر و آدمهایی با دستهای پر از خوراکی و نوشیدنی و دوربین به دوشها و میکروفون به دستهایی که سراسیمه اینطرف و اونطرف میرفتن. از یکی از پرسنل راجع به وضعیت سانس در جستوجوی فریده پرسیدم و گفت تا سه منتظر بمونم. روی یه صندلی توی راهروی منتهی به خوف ترین سالن پردیس، همین کار رو کردم. نشستم به تماشای آدمها و خندههای بلند مابین جمع های دوستانه. راس سه بلند شدم، پرسون پرسون رفتم در پی اکران شدن یا نشدن فیلم. پرسنل کمی به هم دیگه پاسم دادن و در نهایت اقایی که دسته کلیدی رو از جیبش خارج می کرد با سر بهم اشاره کرد که دنبالش برم . یکه و تنها پشت سرش خلاف مسیر جمعیتی که به سمت همان خوف ترین سالن برای دیدن یکی از فیلمهای جشنواره میرفتن، حرکت کردم و وارد سالن شدم. قبل از این که صندلیمو پیدا کنم ، تاریکی زد و گفت: هرجا دوست داشتید بشینید، فقط شمایید. وایییی ! از خوشحالی دلم میخواست بال در بیارم! لباسامو کندم و پرت کردم روی صندلی جلویی و کیف و گوشیم رو انداختم روی صندلی کناری و با فراغ بال، روی مرکزی ترین صندلی نشستم و فیلم رو تماشا کردم. در جست و جوی فریده رو دوست داشتم. مدتها بود که با حس سبکی از سینما بیرون نیومده بودم. در جست وجوی فریده اینکارو با من کرد. همان زمانی که خبر این اتفاق پیچیده بود، چیزهایی شنیده بودم. از کلیات ماجرا خبر داشتم. اولین چیزی که من رو مجذوب کرد تا برای دیدن در جست و جوی فریده به سینما برم اسم فیلم بود. چرا در جست و جوی فریده؟ مگر نه این که فریده نقطهی معلوم ماجراست؟ چرا در جستوجوی فریده؟ از ده دقیقهی پایانی مستند، جوابم رو گرفتم. در طول فیلم با فریده هم گریه کردم و هم خندیدم. مابین اشکها بلند بلند میخندیدم و این حالت برای خودم عجیب بود. تا به حال هیچ مستندی تا این حد من رو درگیر نکرده بود. روایت این ماجرا، برای من تمرینی بود تا به مفاهیمی مثل وطن ، هویت، سرنوشت طور دیگهای نگاه کنم. خلاصه هرجا و هر زمان، به هر طریقی که شد در جست و جوی فریده رو به تماشا بنشینید !
لازمه اشاره کنم به این که در طول فیلم من بابت یه مسئله، گلواژههای بسیاری نثار خودم کردم . اون هم این که قبل از رفتن به سینما، موقع عوض کردن کیفم ، کلنی دستمال کاغذی هام رو جا گذاشتم. من بودم و یه دستمال، فقط یک دستمال که تصادفا قبل از پیاده شدن از بابا گرفته بودم! خلاصه دستمال کاغذی، در خور رقت قلبتون همراهتون باشه ؛)
+
امروز با ع.، تنها رفیق نزدیک این روزها، رفتم به تماشای «رزمآرا، یک دوسیه مسکوت» و «بمب؛ یک عاشقانه». اولی مستندی بود از ترور رزمآرا ، نخست وزیر دوران پهلوی و دومی داستانی عاشقانه رو در بستر بمبارانهای تهران در جنگ ایران و عراق روایت میکرد. انگار من حدودا سه ساعتی به زمان گذشته، تاریخی حوالی سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۶۷ سفر کرده بودم و برای مدتی از امروز و حالا جدا شده بودم .این تجربه، جرقهای بود برای شعلهور کردن علاقه م به زیستن در دهههای بیست تا شصت. حالا که روی تخت لم دادهام بیشتر از هر وقتی دلم میخواد متولد گذشتهای باشم که حتی تجربه ش نکردم .علاقهی من به گذشته منحصر به گذشتهی خودم نیست انگار :)) این معجزهی هنر و ادبیات که مرزها رو در هم میشکنن و به ما اجازه میدن دیگری باشیم، در زمان دیگه و مکان دیگهای، جدا از تمام دغدغهها و درگیریهای ذهنی، چقدر برای گذر از روزهای سخت و فشارهای روانی ، کمک بزرگی به حساب میاد! من خودم رو با کمک همین معجزه از روزهای رخوت آلودی که عادتم شده بود، موقتا تا حدی جدا کردم و حالا پی میبرم به حرفهای م. که وقتی غر میزدم بعد از شنیدن حرفهام بسنده میکرد به گفتن « میفهممت کاملا . کتاب بخون و فیلم ببین! خیلی زیاد!»
کاری که من تا به الان ازش سر باز زدم، متاسفانه.
+
اصلا محاله این روزا بیرون بری و چیزهای قلبت رو به درد نیارن. محاله شاهد وقایعی نباشی که زانوهات رو سست کنن. حتی دلم نمیخواد تجربهی مواجهه با خانم ۶۰-۷۰ سالهای که ته کارتش چیزی نبود و تصور میکرد حقوقش رو امروز واریز کردن حرفی بزنم. حتی دلم نمیخواد به پسر بچهای در قد و قوارهی برادرکم که کنار ترازوی دیجیتال مشق مینوشت فکر کنم، توی اون سرمای هوا. اصلا نمیشه بی تفاوت باشی بهشون، ولی مگر کمک کوچیک ما تا چه حد میتونه زخمای عمیق این آدما رو مرهم باشه؟ امروز به ع. همین رو میگفتم، یه تصویر مثل این برخوردها تا روزها مثل خوره میفته به روانم و اعصابمو بهم میریزه. شاید بهخاطر همین تجربیات و مسائل مشابه دیگری، اگر مچ خودمو نگیرم ممکنه تا هفتهها بشینم کنج خونه و انکار کنم انسان موجودی اجتماعی ست.
هی خواستم لعنت بفرستم به باعث و بانیش یا بنویسم « کاش مردی از خویش برون آید و کاری بکند » ولی دیدم چقدر بیهوده ست این حرفا . هیچ کس ما رو نجات نمیده از روزای بدمون ، خودمون باید بزنیم استینهارو بالا.
درباره این سایت