صبحها با کولهای پر از وسیله میرم به دانشگاه. ۱۲-۱۴ ساعت بعد به خونه برمیگردم. از روزها رو در دانشگاه شب کردن خوشم میاد. دانشکده روز به روز با من دوستتر میشه. آدمهاش آشناتر میشن. رشتهم به من نزدیکتر میشه. دارم آهسته آهسته قطعات پازل رو سرجاشون میذارم و از کردهی خود خرسندم!
+
شنبه امتحان پایانترم آناتومی نظری و عملی تنفس داریم. اونقدر استاد این درس برای ما زحمت کشیده که هر نمرهای به جز بیست لکهی ننگ است بر پیشانی! مرزهای پذیرش مسئولیت و دلسوزی رو در ذهن ما جابهجا کردن! ایشون دقیقا مصداق دستم بگرفت و پابه پا برد تا شیوهی راه رفتن آموخت بودن برامون. واقعا خجالت میکشم نمرهی هشلهف بگیرم. توی وضعیتی که امتحان پایانترم جنبهی حیثیتی داره، برای فردا توی یه سمینار خودمو چپوندم و درگیر ریزه کاریهای یه پروژهی فرضی ! هستم و تکالیف یه کارگاه مدیریت نظام سلامت آوار شده روی سرم! شاید سمینار فردا رو نرم و وقت بذارم برای تغییر موضوع پروژه. نمیدونم. فقط میدونم کارهای انجام نشدهی زیادی دارم و دلم میخواد تا قبل از تحویل سال همهشون به سرانجام برسن. متنفرم از این که تکالیف امسال رو تا سال بعد کش بدم. امیدوارم بتونم.
+
تو فردا علوم پایه داری. یادته سهسال پیش همین حوالی شروع کردیم برای کنکور خوندن؟ چقدر مضطرب بودیم و مستاصل؟ یادته هوای اسفند بوی بهار میداد؟ امسال اینطور نیست ولی. چندشب قبل بارون شدیدی بارید. خیلی شدید! شدیدترین بارون سال! دانشکده رو داشت آب میبرد. امروز هم خیلی سرد بود و کاپشن پوشیدم. یادم نمیاد اون سال توی اسفند کاپشن پوشیده باشم! یادمه با یه لباس معمولی میرفتم توی بالکن و زیر آفتاب طلایی اسفند هوا رو میکشیدم توی ششهام! اون شب هم همین کار رو کردم. از پنجرهی سالن مطالعه، هوای اسفند رو عمیقانه نفس کشیدم. باور کن بوی بهار نمیداد. شاید چون که تو دیگه نیستی .
برو که فردا علوم پایه رو بتری .
درباره این سایت