۸ صبح سه‌شمبه، سر کلاس سروگردن بودم و مریم در حالی که نگاهش به استادی بود که داشت با بی‌حال ترین وضعیت دنبال پاورپوینت استخوان‌های جمجمه توی سیستم می‌گشت در گوشم گفت « پَه! این‌ که از ما خسته‌تره !» . اینطور ترم دو شروع شد. سنگین‌ترین ترم علوم‌ پایه. امیدوارم بخیر بگذره و ترم پربارتری باشه به نسبت ترم قبل. ترم قبل درس‌ها رو شب امتحانی جمع می‌کردم و تنها دستاوردم معدل الف شدن بود، اون هم با چنگ و دندان. تنها دستاورد از تمام پاییز و بخشی از زمستون. هیچ کار مفیدی انجام ندادم و توی دور بطالت عجیبی ، روزها رو شب و شب‌ها رو روز می‌کردم. نمی‌ذارم این ترم هم اینطور سپری شه. 

+

۲۳ بهمن موعود رسید و بعد از دانشگاه روانه‌ی مطب روانپزشک شدم. تشخیص اختلال اضطراب و افسردگی بود. آقای دکتر توضیح داد که در قدم اول باید اشفتگی افکار و دغدغه‌های ذهنی م سامان پیدا کنن و بعد بریم سراغ مراحل بعدی . نگران چیزی نیستم . فقط می‌دونم دلم نمی‌خواد این احوالات بد کهنه ، ادامه دار شن و مزمن.

+

استاد درس زبان ۱ متولد انگلستانه اما تا ۱۲ سالگی ایران بوده. بعد هم برای همیشه رفته انگلستان. ۷-۸ سالی می‌شه که به ایران برگشته و دلش می‌خواد باقی عمرش رو در این‌جا سپری کنه. در قیاس با باقی استادها که ممکنه در جلسه‌ی اول حتی خودشون رو معرفی نکنن ، ایشون با ما خیلی گرم گرفت . از بچه‌های خوابگاهی پرسید که از‌ کجا اومدن و با دانشجو‌های خارجی هم کلی صحبت کرد. از ما پرسید چند نفرمون به موازات درس و دانشگاه کار می‌کنیم و از وضعیت شغلی دانشجوهای انگلستان گفت. از زندگی خودش در اون‌جا و سختی‌هایی که متحمل شده. استاد حتی از ما راجع به سال کنکورمون پرسید و این که کسی هست که از باقی بزرگتر باشه ؟ من دستمو بلند نکردم. چرا نکردم؟ این سوالو از همون روز دائم از خودم می‌‌پرسم. وقتی که دوستان نزدیکم این رو می‌دونن و در کلاس حاضر بودن و شاهد سکوت من، چرا با سکوتم باعث شدم این تصور در ذهنشون ایجاد شه که قصد پنهان کردن دارم ؟چرا نگفتم که سه چار سال از باقی بزرگترم ؟ ترسیدم بپرسه چرا ؟ از قضاوت هم‌کلاسی‌های ناشناخته‌م راجع به خودم ترسیدم؟ از چی ترسیدم؟ من درون‌گرای وجودم قاطعانه گفت به کسی ربطی نداره و چرا باید مرز به این واضحی و پررنگی رو زیر پا بذاری و راجع به سالهایی که سوزوندی توضیح بدی ؟ و بعد از خودم پرسیدم من از من بودنم خجالت می‌کشم ؟ و بعد باز پاسخ دادم خجالت نه ، اما هنوز نتونستم بپذیرم که خطایی رو به اندازه‌ی ۴ بار بیشتر از باقی تکرار کردم. هنوز نتونستم. این مسئله شده یه خوره که تموم اعتماد به نفسمو می‌گیره ازم. بخش افتضاح تر ماجرا این‌جاست که در مواجهه‌ی اول با دیگران یه دختر ۱۸ ساله به نظر میام! و اگر به سنم اشاره‌ای نکنم ، برداشت اولیه‌ی اون‌ها و چیزی که من هستم به شدت متفاوته ، همین ماجرا باعث می‌شه در نود درصد روابط احساس کنم دروغگو هستم. 

در واقع من فرد درون گرایی هستم. به مدد دوستم الف. روابط زیادی با سال بالایی‌ها و ترم اولی‌ها دارم و در برخورد با دیگران گرم می‌گیرم اما باید مدت زمان زیادی با کسی هم نشین باشم تا او رو «دوست» خودم بدونم. من فقط به دوستانم راجع به خودم و فکرهای در سرم توضیح می‌دم، راجع به کسی که هستم و چیز‌هایی که به من وصله. پشت کنکور که موندم این درون‌گرایی پررنگ و پررنگ تر شد، طوری که در سال گذشته چنان اوج گرفت که تعداد جملاتی که به دیگران می‌گفتم در طول هر روز ، شاید به تعداد انگشت‌های یک دست بود! حالا . حالا حس می‌کنم پیله‌ی اطرافم ، خواه ناخواه ، در حال گسسته شدنه. من در چیز‌هایی که شاید برای بقیه روتین و بدیهی باشه ، نابلد و ناشی ام . این وضعیت با تصورم از چیزی که باید باشم فرسنگ‌ها فاصله داره. یک فاصله‌ی به غایت دردناک!

آقای دکتر خواست مشکلاتی از این قبیل رو مختصرا روی یک برگه‌ی کاغذ بنویسم و در جلسه‌ی بعد با خودم ببرم. حتی فکر نوشتن این ماجرا و تصور قیافه‌ی اقای دکتر در نظرم خنده داره ! در نظر خودم هم گیر کردن در چنین مسائل پیش پاافتاده‌‌ای عجیبه اما گیر افتاده‌ام ، متاسفانه . 



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وبگاه تخصصی برنامه نویسی و سئو samira789 مشتی چت | مشهد چت { فروشگاه فرش } آقای یک دوربين مداربسته / اخبار / تجهيزات حفاظتي / نصب دوربين مداربسته