دو-سه ساعت قبل سر یکی از میدان‌های بزرگ وایستاده بودم و در سرمایی که چشمم رو می‌سوزوند منتظر اتوبوس بودم. یکهو خانومی بدون مقدمه ازم پرسید منتظر چه خطی هستی؟ بدون این که منتظر جوابم باشه، مسیرش رو گفت و بر حسب تصادف، مقصدش تا خونه‌ی ما یک چهارراه فاصله داشت! گفت پسرم اسنپ گرفته برام و دنبال هم مسیر می‌گردم. بیا با هم بریم! من هم از خدا خواستم! جالب نیست؟ یک نفر در یکی از شلوغ ترین خیابون‌ها محض رضای خدا دنبال هم‌مسیر بگرده و مقصدش به تو نزدیک باشه و عدل به توی خسته یخ زده پیشنهاد بده؟ 

توی تاکسی کمی حرف زدیم. از درس و از زندگی و از مادری و از شلوغی خیابون‌ها و قیمت بنزین. لابه‌لای حرف‌ها از خودم پرسید و تا فهمید دانشجوی چه رشته‌ای هستم، شماره‌م رو گرفت و به زور شماره‌ش رو بهم داد:)) برای امر خیر :)) قرار شد از بین اینترن‌ها و دانشجو‌های سال آخر برای پسرش کیس خواستگاری پیدا کنم و‌باهاش تماس بگیرم :)) توی ذهنم خودم رو می‌دیدم که از روضه برگشتم و در حالی که یک حاج خانوم جلسه‌ای حرفه‌ای هستم دفتری رو ورق می‌زنم که درش مشخصات کلی دختر اینترن رو نوشته‌ا‌م و این رو به اون معرفی می‌کنم و اون رو به این! :)) باقی راه رو که پیاده برمی‌گشتم توی ذهنم به همین چیزهای نیمه مضحک فکر می‌کردم. ذوق داشتم برای زودتر رسیدن به خونه. دیشب با ح جیمی یک کیف و دو روسری خریده بودیم. دیشب دیروقت برگشتم و وقتی رسیدم خونه، مامان خواب بود. با یک یادداشت هدیه‌ها رو روی میز عسلی گذاشتم. می‌دونستم صبح می‌بینه‌ و خوشحال می‌شه و روزش رو با حس خوب شروع می‌کنه. دیشب من هم هدیه گرفتم. ح جیمی به من یک گردنبند و یک جفت گوشواره هدیه داد! وقتی گوشواره ها رو می‌ندازم احساس می‌کنم دامبو ام! گوشواره ها به من حس پرواز می‌دن. بال زدن با گوش .

به همین چیزها فکر می‌کردم در راه برگشت. حتی دعا می‌کردم شام غذای گوشتی نداشته باشیم. بعد از پرفیوژن قلب رت‌ها و تحمل بوی فرمالین و دست‌های اغشته به الکل از غذای گوشتی اکراه پیدا می‌کنم. امروز هم تا دیروقت در علوم اعصاب رت‌ها رو پرفیوژ می‌کردیم و در ته قلبمون از گرفتن حق حیات رت‌ها شرمسار بودیم و به روح رت‌ها قول می‌دادیم دانشجوهای خوبی باشیم و خوب درس بخونیم. شاید پرفیوژ رت‌ها و در اوردن مغزهای کوچولوی اونها، به نسبت کارهای بیمارستانی! اونقدرها تهاجمی نباشه، اما هر بار حس می‌کنم چیزی در درونم عمیقا غصه می‌خوره و خراشیده می‌شه شاید هم تراشیده. به هر حال! نقطه‌ی مثبت قصه هم اینه که فهمیده‌ام در کارهای دستی به غایت ظریف و دقیقم! با خودم شوخی می‌کردم و از خودم می‌پرسیدم جمع کنیم، بریم دندون؟ 

حیف شد. چون دعاهام مستجاب نشد و شام مرغ داشتیم! من ناهار دو روز قبل رو که در یخچال بود به مرغ ترجیح دادم. الان هم به قدری خسته‌ام که فقط به خواب فکر می‌کنم؛ نه به درس‌هایی که امشب نخوانده‌ام، نه به کارهای عقب افتاده‌ی پادکست و نه به لباس‌های چروک فردا و پست هردمبیلی ویرایش نشده! فقط به خواب فکر می‌کنم

خواب.

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

جزوه معماری سازمانی کارشناسی ارشد فناوری اطلاعات جهان عکس، مجموعه ای بسیار متنوع از تصاویر گوناگون Arnaud اخبار مهاجرت گر نگهدار من آنست که من میدانم ------ شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد فوت بهنام صفوی Michael ترجمه فوری ایران تراول خرید باغ شهریار - فروش باغ شهریار - باغ ویلا شهریار